آرشيداآرشيدا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

خاطرات دختری از زبان مادرش ...

بدون عنوان

دختر خوشگلم چند ماه بود که برات چیزی ننوشتم .. چون دیگه با هم تو خونه ایم و همش سرگرمم میکنی و برام وقت این کارا رو نمیزاری ..  امروز 23 تیر 93 و تو تقریبا 2 سال و 10 ماهته ..  از اتفاقای جدیدت بخوام بگم .. حالا دیگه روزا کامل دستشوییاتو خبر میدی هم 1 هم 2 .. ولی شبا هنوز آمادگی نداری که از پوشک بگیرمت چون طبق حرف دکترت وقتی صبح بازت میکنم و خشک باشه یعنی آمادگی داری .. در مورد حرف زدناتم که حسابی بلبل زبون شدی و حرفایی که ما میگیم رو ضبط میکنی و یه جای دیگه بهمون تحویل میدی ... غذا خوردناتم خیلی خوب شده و خودت هر وقت گرسنته میری تو یخچال و مثلا یه تخم مرغ برمیداری میگی مامان بیا برام عسلی درست کن .. خیلی خوشم میاد از این کارات...
23 تير 1393

اولین عروسی که خودت متوجه قضایا شدی

یکشنبه گذشته عروسی آیدا جون (دختردایی مامانی) بود تو هم که رقاصصصصصص به تو بینهایت خوش گذشتتتتتتتتتتت ... تموم مدت در حال قر های مختلف ریز و درشت بودی ... همه بچه های هم سن تو پیش ماماناشون نشسته بودن ولی تو اصلا یه لحظه رو صندلی بند نشدی ... و همش رقصیدی ...   ...
1 بهمن 1392

خیلی خوشگل حرف میزنی

ناز نازی مامان تقریبا دیگه خیلی راحت میتونی خواسته هاتو بیان کنی و حرفاتو بگی ... اگه حوس غذایی می کنی میگی ... یا اگه سردته یا گرمته خودت دست به کار میشی و لباستو در میاری یا میپوشی ... اگه چیزی میخوای و بهت ندیم .... خیلی ناز میگی گیگه میکنما (گیگه = گریه) اگه گرسنه ات باشه ... خودت میگی مامان گشنمن (گشنمه یا گشنه ام من) اگه کسی حتی صداشو روت بلند کنه ... فورا میگی منو زدی ؟ و دستتو نشون میدی که یعنی من ناراحتم منو زدی... ای ننر خانوم ....... تا میخوایم بریم بخوابیم میگی تخت مامان ... و من میگمممممم نه هر کی سر جاش میخوابههههههه و با یه کم غر قبول میکنی ... میگم بیا تی تی منتظره و به خاطر عکس کیتی که رو روبالشیته قبول میکنی که بیای...
1 بهمن 1392

جملات زیبا در مورد پدر و مادر ...

ممکن ﺍﺳﺖ ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻢ ﺍﻣﺎ ... ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﻦ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪ"    دختر عشق باباشه بابا عاشق کاراشه روی دو چشمون بابا دخترم فقط جاشه   پدرم ، تنها کسي است که باعث ميشه بدون شک بفهمم فرشته ها هم ميتوانند مرد باشند ! -------------------- خورشيد هر روز ديرتر از پدرم بيدار مي شود اما زودتر از او به خانه بر مي گردد ! ---------------------- آدما تا وقتي کوچيکن دوست دارن براي مادرشون هديه بخرن  اما پول ندارن. وقتي بزرگتر ميشن ، پول دارن اما وقت ندارن. وقتي هم که پير ميشن ، پول دارن وقت هم دارن اما . . . مادر ندارن!... به سلامتي همه...
14 آبان 1392
185248 0 34 ادامه مطلب

کم کم داری لب به سخن وا میکنی عشقم ...

دختر نازنینم ... تا امروز نمیدونستم حرف زدن اینقدر سخت و مشکله .. تو باعث شدی برم تحقیق کنم در این مورد و متوجه بشم که خیلی چیزا توی حرف زدن دخیلن ... مثلا هر کدوم از دندون ها نقشی تو حرف زدن و بعضی کلمات رو دارن یا رشد عقلی و دایره لغات و خیلی چیزای دیگه ... این روزا تو با زبونی حرف میزنی که بیشترشو من میفهمم و خیلیاشم بابایی و افراد نزدیک فامیل ... خوشحالم که میتونی مقصودتو برسونی ... این خیلی به هردمون کمک میکنه ... جدولی تهیه کردم که ستون اول کلمات تو با زبون بچه گونه اته و ستون دوم معنی اصلی کلمه ... می میخوام ............... نمیخوام می میشه ................ نمیشه بالا بالا .......................... یعنی منو بلند کن بزار رو...
14 آبان 1392

سفر زنونه به مشهد الرضا

همسفرای این سفر زنونه شامل من و تو ، مامان شهرزاد و خاله الهه و خاله شراره و خاطره جون بودن... این سفر یکی از سفرایی بود که با ابهام راضی شدم که بریم ... به دلایلی مثل اینکه : - میترسیدم تو این هوای نسبتا سرد پاییز تو سرما بخوری و هم خودت اذیت شی و هم من و بقیه همراهان... - قرار بود بابایی هم همرامون نیاد به خاطر نداشتن مرخصی و ... (مشکلاتش مثل همیشه) - و خیلی چیزای ریز و خورد دیگه که حوصله باز کردنشونو برات ندارم ... ولی به هرحال به این سفر رفتیم و امام رضای مهربون ما رو طلبید و سرماخوردگی خفیفت نه تنها شدید نشد بلکه خفیفتر شد و هوای مشهد فوق العاده خوب و بهاری بود ... و خیلی به هممون خوش گذشت ... اینم از اولین زیارتت ... قبول...
11 آبان 1392

اولین مسافرت آرشیدا و مامان تنهای تنهاااااااااااااااااااااا

دخترم این اولین مسافرت من و تو محسوب میشد ... تنهای تنها بدون هیچ حتی آشنایی ... فوزیه جون اینا اومده بودن شمال با دخترشون نادیه که یه دختر هم سن و سال شما داشتن به نام غدیر که خیلییییییییییییییییی ناز و خوشگل بود ... و من خیلی دلم میخواست شما هم با هم دیگه آشنا بشید منم که خیلی فوزیه جونو دوس دارم و همش دلم اونجا بود و بابایی هم میگفت اصلا فرصت مسافرت نداریم و راستم میگفت مغازه این روزا خیلی شلوغه و به خاطر همینم تولدتو جا به جا کردیم ... این شد که آخر هفته یعنی چهارشنبه یهو به ذهنم رسید که حالا که بابایی این دو روزو تعطیله منو تو یه گریزی بزنیم بریم رشت و جمعه بعد از ظهرم برگردیم ... حالا یا با هواپیما و یا اتوبوس ویژه (وی آی پی)...
21 مهر 1392

16 مهر 1392 روز جهانی کودک

یک دقیقه سکوت برای رویاهای شیرین کودکی ، که هرگز باز نخواهند گشت!   تاریخ من کودکیم هست  گذشت ، اما در یادهایمان جاودانه ماند کودکی دنیاییه که مث برق و باد میگذره ... یادم میاد تو دوران کودکیم هر کی ازم میپرسید چه آرزویی داری میگفتم دلم میخواد زودتر بزرگ شم و 20 سالم بشه ... همینطورم شد زودددددد بزرگ شدم ... حالا 33 سالمه و مادر یه دختر خوشگلم ... یعنی یه چیزی فوق آرزوهام ... دختر خوبم کودکی زود میگذره ... به قول مامانم و مادربزرگت چگونگیش مهمه ... اینو همیشه آویزه گوشت کن عزیزم ... اگر بخندی، دنیا با تو می خندد شادی کنی ، مردم به سوی تو جذب میشوند پس شاد باش و شادی ببخش اینم کادو...
16 مهر 1392

تولد 2 سالگی آرشیدا خانوم

عزیز من ،‌ گل من تولدت مبارک قشنگ شدی ، گل شدی ، شدی مثل عروسک تو سقف این اتاقه ، یه عالمه ستاره ، میخوان تولدت رو جشن بگیرن دوباره فشفشه های روشن ‌بادکنکای رنگی ، تو دستامون میرقصن ‌رقص به این قشنگی وقتشه که فوت کنی شمعا رو خاموش کنی ،شادیو مهمون کنی غم رو  فراموش کنی نگاه نکن اینقده تو آینه خودت رو ،‌بیا ببر عزیزم کیک تولدت رو باز میشه هدیه هامون با فاصله تک به تک ، عزیز من ‌گل من ‌تولدت مبارککککککککککک دختر خوشگلم ،‌ تولد دو سالگیتم به خوبی و خوشی البته در تاریخ ٧ شهریور یعنی ١٠ روز قبل از تولدت برگزار شد و امسالم مث پارسال تو خونه مامان شهرزا...
3 مهر 1392