آرشيداآرشيدا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

خاطرات دختری از زبان مادرش ...

دخمر مامان به زودی 1 سال و نیمه میشی و تغییراتت تا امروز ...

 کلمات جدیدت  : به هواپیما میگی : هوّا            به ماشین میگی : وووو            به سشوار میگی : وووو  به آب هویج میگی: آبّا            به آب هم که میگی : آب             به پرتغال میگی : بغا به آشغال میگی : آغّا              به سیب زمینی میگی : سیمی       به دوغ میگی : دوو        بهت میگم عش...
22 اسفند 1391

یکسال و نیمگی آرشیدا خانوم + واکسن

دختر خوشگلم یکسال و نیمه شدی و باید طاوانش را با یک واکسن پس میدادی ... بزرگ شدن همینطوری نیس که دردسر داره دیگه ... چند روز پیش (17 اسفند 91) که پنجشنبه هم بود ... تصمیم داشتیم بریم واکسنتو بزنیم که این دو روز که تو خونه هستم ازت مراقبت کنم و از شنبه دوباره من میرم سر کار و تو مهد کودک و مشکل احتمالیت حل شده باشه ...  صبح که بیدار شدم و رفتم پرده آشپزخونه را زدم کنار دیدم به چه می بینی کلی برف ... همه جا سفید شده ... این اولین برفه تهرانه ... و از این بابت خوشحال بودم چون اگه امسال برف نمی اومد با این آلودگی هوا حتما کلی مریضی ها و ویروس ها زیاد می شد و من نگران سلامتی تو بودم ... به هر حال با هر دردسری بود ماشینو از پارکینگ خ...
21 اسفند 1391

ولنتاین

عشق لالایی بارون تو شباست       نم نم بارون پشت شیشه هاست لحظه شبنم و برگ گل یاس          لحظه رهایی پرنده هاست تو خود عشقی که همزاد منی        تو سکوت من و فریاد منی تو خود عشقی که شوق موندنی    غم تلخ و گنگ شعرای منی وقتی دنیا درد بی حرفی داره         تویی که فریاد دردای منی عشق قشنگم امروز ٢٥ بهمن (١٤ فوریه) یعنی روز ولنتاینه ... من و بابات این روز رو خیلی دوس داریم و هر سال تو این روز به هم هدیه می دادیم و عشقمونو به هم ثابت می کردیم ... امسا...
21 اسفند 1391

شب یلدا 91

دختر خوشگلم ... امسال با وجود تو که دختر خوشگل و خانومی شده بودی شب یلدامون زیبا تر شد ... از چند ماه قبل برات تدارک یه لباس هندونه ای دیدم که خیلی خوشگل شدی باهاش ... امسال برخلاف معمول ما رشت بودیم پیش مادر اینا و تو هم کلی حال کردی ... بابایی هم به افتخار این شب موند و آخر شب برگشت تهران ... چون ما هنوز ماشینمون حاضر نشده و نمیتونیم برگردیم تهران ... برات فال حافظ گرفتم ... و تعبیرش این بود که روزهای شیرینی برات در راهه و به زودی خوشگلیت رو بروز میدی و جهان تو کفت می مونن هههههههه این البته تعبیر منه همونطوری که میدونی غزل های حافظ تعابیر زیادی دارن ...   ...
7 اسفند 1391

شیرین کاری امروزت

ناز گلکم امروز صبح یه کار خوشگلی کردی که تا شب انرژی بهم دادی... من امروز صبح که بیدار شدم  ساعت ٨/٣٠ بود و تو خوشبختانه خواب بودی منم خیلی آروم  و سرّی از کنارت پاشدم رفتم پایین ... ساعت ٩/٣٠ اومدم آماده شم برم استخر و تو رو که خواب بودی بزارم پیش مادر ... خیلی آروم در را وا کردم ولی تو سرجات نبودی ... در رو بازتر کردم و همه حا رو نگاه کردم که دیدم جنابعالی رفتی سراغ کمد لباسات و تا منو دادی چند تا لباستو گرفتی گفتی حموو یعنی بریم حموم .... هههههههههههه خیلی با مزه بود ... اینو به بابات رفتی حموم بعد از خواب صبح ........... دختر گلم ... متاسفانه تو استخر هم سنای شما را راه نمیدن ... وگرنه حتما می بردمت و تو هم که عش...
11 آذر 1391

اولین ایستادن بدون کمک

دخترم چند روزه که بدون کمک می ایستی (البته فقط برای چند ثانیه) ... و امروز که به قول وبلاگت ٩ ماه و ٢٠ روز و ١٠ ساعتته ... از صبح حس می کنم خیلی بهتر می ایستی و سعی می کنی هر دو دستت را خیلی با احتیاط رها کنی ... حتی اگه من با دستم مواظبت باشم سعی می کنی دستمو به زور از خودت جدا کنی که خودت به طور مستقل بایستی ... و بعد از چند ثانیه می افتی با باسن زمین و با خنده به من نگاه می کنی که تشویقت کنم ...............  ای فدای اون ناز کردن خوشگلت برم مننننننننننننننننن ... تازه گاهی وقتا وقتی می ایستی دستاتم به حالت قر تکون میدی ... خیلی قشنگ ... آفرین به دختر هنرمند مامان .................... ...
7 آذر 1391

ورود به ماه 11

خوشگلم باورم نمیشه به این زودی داری بزرگ میشی ... انگار چشم به هم زدنی بود ... دلم نمیخواد بزرگ شی ... دلم واسه این روزات تنگ میشه ... دلم میخواد زمونه رو نگه دارم تا بتونم حسابی از شیرین کاریات لذت ببرم ... این روزا خیلی با نمک شدی ... از کارای جالبی که می کنی ... صبح که بیدار میشی میای موی مامانو لطف می کنی می کشی که بیدار شم ... زور میگیا ... ههههههههههه چهار دست و پا رو که دیگه میخوری ... حتی از پله هم میتونی بالا بری با چهار دست و پا ... و کافیه یه چیزی چند متر اونور تر جذبت کنه به سرعت باد میری به سمتش ... مثلا اگه برم تو حموم و صدات کنم و بگم آرشیدا بیا بریم حموم زودی خودتو می رسونی ... زیر میز نهار خوری میری ... یه ب...
7 آذر 1391

اولین کلماتی که به زبون خوشگلت آوردی

دخترم ... دختر نازم ... نمیدونم چه جوری از این هدیه خدا باید تشکر کنم ... تو فوق العاده با نمک و ناز داری میشی ... روز به روز شیرین تر ............. این روزا خیلی حرف می زنی البته به زبون خودت غر می زنی ... ناز می کنی ... با داد و بیداد حرف می زنی ... که همشون واسه ما شیرینن ولی بیشترشو متوجه نمیشیم به زبون خودتن ... ولی بعضی هاشو با معنی و درست ادا می کنی ... سعی می کنم همشونو کم کم به این قسمت اضافه کنم ... به من می گی : ماما به بابا می گی بابا و گاهی آقا به ساعت می گی : دَعَت به گل می گی : گول به بابای من یعنی پدربزرگت می گی : آقّا به برگ با کلی زور می گی : بَک فک کنم به بیا میگی : اگه وقتی کار بد میکنی میگم بگو مام...
7 آذر 1391

واکسن 1 سالگی

از 6 ماهگی دیگه واکسنی نداشتی و ما هم راحت بودیم ... چون هر بار که تو واکسن می زنی عمر منم نصف میشه ... چون تو دختر صبوری هستی ولی وقتی می بینم درد می کشی یا تو تب میسوزی و زیاد گریه زاری نمی کنی دلم بیشتر واست ریش میشه ... خلاصه روزیکه باید واکسن یکسالگیتو میزدی فرا رسید و از شانسمون مامان شهرزادتم تهران بود و صبح زود بردیمت و روی بازوی دست راستت یه واکسن زدن و خیلی دردت گرفت ... منم که نشسته بودم و تو رو تو بغلم محکم گرفته بودم که دستتو تکون ندی قلبم داشت از جا در می اومد ... ولی تحمل کردم چون تو باید این واکسنا رو بزنی تا خوب و سالم بزرگ بشی ... و خانم پرستار گفت واکسن یکسالگی احتمال تب کردن یا یه اوریون و سرخجه خفیف در 4-5 روز آینده دا...
7 آذر 1391