آرشيداآرشيدا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

خاطرات دختری از زبان مادرش ...

روز دختر مبارک .......

دخمرکم امروز روز دختره ... و تو تو این روز چهارمین دندونتو در آوردی ... این اولین ساله که تو روز دختر حضور درست و حسابی داری ... البته پارسالم حضور داشتی ولی چون تازه به دنیا اومده بودی خیلی نمی تونستیم از وجودت تو این روز لذت ببریم ... بهر حال این روز رو به تو دختر خوب تبریک می گم و به عنوان یادبود این روز برات یه چراغ خواب هلو کیتی خریدم که امیدوارم خوشت بیاد ... و شبا روشن می زارمش که دیگه نترسی از تاریکی دور و برت ... بوس دخترمممممم
7 آذر 1391

ورود به 14 ماهگی ...

دختر گل مامان فردا وارد ١٤ ماهگیت میشی ... باورم نمی شه که دخترم داره اینقدر بزرگ و خانوم شده ... وقتی میخوابی خوب نگات می کنم و باورم نمی شه یه دختر با این قد و هیکل مال منه ... دخترم یه عذر خواهی بهت بدهکارم که یه مدت نتونستم وبتو آپ کنم دلایل مختلفی داره ولی از همه مهمترش اینه که منو بابایی دو هفته پیش (٣ آبان ٩١) واسه یه کار اداری بابایی ١ روزه اومدیم رشت ... ولی از بد شانسی وقتی رسیدیم به خود رشت یه تصادف وحشتناک کردیم یعنی بابایی که خیلی خسته بود یه لحظه پلکش اومد رو هم و این اتفاق بددددددددددددد ... البته خدا رو ١٠٠ هزار مرتبه شکر که بلایی سر تو و بابایی نیومد ... البته تو تا یه هفته همون ساعت٣ نصف شب که تصادف کردیم تو با ترس ا...
7 آذر 1391

شیرین کاریای جدیدت

به حموم میگی : حمووو خودت که گل رو می بینی میگی :‌ گل میگیم دستت کو : دستتو میاری بالا میگیم موهات کو : با دستت موهاتو میگیری میگیم پاهات کو : میگی پا و با دست پاهاتو نشون میدی  استاد دالی بازی شدی و یه پارچه میکشی رو سرت و ما رو نگا میکنی میگی دوو (یعنی کو؟) بعد خودت پارچه رو میکشی میگی داااااااااااای خیلی خوشگل میگی نفسممممممممم تو حموم خودت با لیف شکمتو میشوری و موهاتو میشوری.. اونوقت بیرون حمومم که بهت بگیم شکمتو بشور با خنده خودتو تاب میدی و با دستت میکشی رو شکمت مثلا داری میشوری و خندتم فک کنم واسه اینه که میدونی اینجا که حموم نیس ... دختر عاقلم ... از پله چهار دست و پا بلد شدی بیای بالا ... میگم یه ...
7 آذر 1391

دلنوشته های مامانی در شهر مادری ...

دخترم بیش از ١ ماهه که من و تو رشتیم ... و بابایی میره تهران و آخر هفته ها میاد بهمون سر میزنه و کلاس هم که داره پنجشنبه ها میره و برمی گرده تهران... البته این اتفاق رو میشه یه توفیق اجباری هم به حساب آورد که خالی از لطف واسه تو نیس ... به تو داره بد نمیگذره ... کنار خاله ها و پدر بزرگ و مادر بزرگی که عاشقتن و همش در خدمتتن و باهات حال میکنن تو هم با اونا حال میکنی و با مهمونایی که میان و میرن و کلی سرگرم شدی ... تهران که از این خبرا نبود همش مهد و تنهایی و نهایتا من فقط کنارت بودم ... اینقدرم اینجا همه باهات حرف می زنن داری کم کم به حرف میای ... الان دیگه میتونی درخواست هاتو یه جوری برسونی ... مثلا آب بخوای میگی آ بّه یا...
7 آذر 1391

مسائل روز ...

دختر ملوسم ... چند روزه که سرمای شدیدی خوردی ... شاید به خاطر شلوغ بودن مغازه من هر روز صبح و عصر تا شب همراه بابایی می رفتم مغازه و کمتر بهت رسیدم که تو سرما خوردی ... و این سرمات خیلی طولانی و ادامه دار شد ... البته ظاهرا خوب شدی ولی این فینقی بودن دماغت تصمیم نداره تموم شه ... هر روز هم بهت سوپ و فیرینی دادم که زودتر حالت خوب شه ... ولی دیگه دیروز حس کردم از سوپ خسته شدی و با اینکه خوشمزه بود و پر از مرغ که تو عاشق مرغی ... ولی باز خوب نمیخوردی ... از شام خودمون که کوکو سیب زمینی بود یک تکه برات گذاشتم با نون لواش لقمه های فینگیلی برات درست میکردم و تو زود هاپولی میکردیشون ... ظاهرا خیلی خوشت اومد و ماشالا خوب خوردی ... خدا رو شکر ... ...
7 آذر 1391

اولین مروارید خوشگلت

ملوسکم امروز ساعت ٥ عصر دستمو رو لثه پایینت کشیدم و حس کردم یه تیزی خورد به دستم ... و مامان شهرزادتو صدا کردم با خوشحالی و بهش گفتم و اونم نگاه کرد و معلوم شد تو اولین مرواریدتو بالاخره در آوردی ... در ١١ ماهگی.......... خیلی خوشحالمممممممممم امروز که ٢٧ شهریور هستش و تو ١ سال و ١٠ روزته ٤ امین مروارید خوشگلتم در آوردی ... حالا ٢ تا دندون بالا داری و دو تا پایین ... وقتی میخندی خیلی خوشگل میشی مث خرگوش کوچولوی ناز ... این ٤ تا دندونتو هر بار که در آوردی شبش تا صبح بی تاب و بی قرار بودی و منم همراهت تا صبح بی خواب و بی قرار بودم ... دیشبم یکی از اون شبای سختت بود و تا صبح بی قرار بودی و اصلا آرامش نداشتی منم اومد...
16 آبان 1391

قد و وزن دختر خوشگل مامان .......

آغاز تولد :      وزن : ٣ کیلو و ٢٠٠ گرم     قد : ٤٩ سانت     دور سر : 34   ١ ماهگی :     وزن : ٣ کیلو و ٨٠٠ گرم     قد : ٥٢ سانت ٢ ماهگی :     وزن : ٤ کیلو و ٦٠٠ گرم     قد : ٥٥ سانت ٣ ماهگی :     وزن : ٥ کیلو و ٨٠٠ گرم     قد : ٥٩ سانت ٤ ماهگی :     وزن : ٦ کیلو و ٨٠٠ گرم     قد : ٦٢ سانت       دور سر : ٣٩ ٥ ماهگی :     وزن : ٧ کیلو ٥٠٠ گرم      ...
25 شهريور 1391

تولد 1 سالگییییییییییییییییییییییییییییی عسل مامان آرشیدا خانوممممم

دخترم نمیدونم چه جوری بگم اصلا نمیدونم این زمان مث برق و باد چه جوری به این سرعت تموم شد ... من که اینقدر از وجودت لذت می برم که اصلا زمان و دقیقه و ثانیه از یادم رفته حتی تاریخ ... یکی ازم می پرسه امروز چندمه یا چند شنبه من باید مدتی فکر کنم ببینم کدوم فصلیمو کی تعطیل بودیم که جمعه باشه تا یادم بیاد ... همه اینا رو تو باعث شدی تو با شیرین کاریات و حتی اذیتای شیرینت دیگه وقتو از یادم بردی ... تا ولت می کنیم وسط خونه به سرعت میری سمت یه خرابکاری ... آخه منم سعی کردم که وسایلو از جلوی راحت جمع نکنم و همین باعث میشه تو بیشتر وسوسه بشی چون خیلی خیلی کنجکاوی نسبت به اطرافت ... یا میری آشپزخونه و سراغ کابینتا و مث فرفره بازشون می کنی ...
25 شهريور 1391

ورود به ماه 10

دخترکم دیدنت لحظه لحظه آرامش رو به زندگیم میاره و قشنگترین خاطرات زندگیم رو میسازه ... درسته که خیلی سخته بزرگ کردنت و نگهداریت و داره سخت ترم میشه ... ولی اصلا زبونم به گله و شکایت ازت نمیره و فقط میتونم رضایتمو ازت به زبون بیارم ... و اینکه چقدر دوستت دارم و چقدر داری زندگیمو زیبا می کنی ... تو خیلی داری خوشگل میشی و روز به روز داری درخشنده تر میشی درست مثل اسمت ... در عین حال داری شیطون و وروجک میشی ... اصلا یه لحظه سر جات بند نمیشی و به محض اینکه یه گوشه می زارمت فورا راه می افتی و چهار دست و پا حرکت میکنی و اینور اونور میری ... و کارای خطرناک می کنی ... چون هنوز خطرو نمی شناسی ... مثلا می ری لبه تخت و یهو میخوای برگردی بشینی که ممکنه ...
28 خرداد 1391