آرشيداآرشيدا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

خاطرات دختری از زبان مادرش ...

مادر و دختر استراحت 2 هفته ای در رشت

دخترم بعد مدتی یه استراحت کوچولو به دوتاییمون دادم و دو هفته ای رشت موندیم و با فامیلا به اینور و اونور می رفتیم البته در حدیکه به تو خیلی فشار نیاد ... مثلا سعی می کردیم خیلی تو آفتاب نباشیم و شرجی بودن کنار دریا زیاد اذیتت نکنه و تو سایه بشینیم و همش خنکت می کردم که اذیت نشی و دوباره تنت عرق سوز نشه ... یه روز رفتیم دریا ... یه روز رفتیم ماسوله ... خیلی هوا خنک و عالی بود ... یه روز رفتیم رامسر ... ...
28 خرداد 1391

روز مادر و روز زن

دختر خوشگلم این روز روز تو هم هست و خیلی دلم میخواست برات یه کادوی خوشگل بخرم ... ولی فرصت نشد و میزارم واسه یه وقتی که فرصت کنیم و با بابایی بریم واست یه چیزی که نیاز داری رو بخریم ... خیلی خوشحالم که امسال منم به جمع مادرا پیوستم ... و تونستم طعم شیرین مادر شدنو بچشم ... و تموم سعیمو می کنم که واست یه مادر خوب باشم و از داشتنم خوشحال باشی ... و همینجا بهم قول بده که اگه یه روزی نبودم هم بتونی یه دختر و یه زن قوی باشی و با تموم مشکلات به راحتی کنار بیای و منو کنار خودت حس کنی ...... اولین کلمه ای که به زبون آوردی و حس کردم داری میگی مامان ... تو ماه گذشته بود که قلبم از خوشحالی میخواست منفجر شه ... تو خیلی راحت و آروم گفتی (( اماما...
24 ارديبهشت 1391

ورود به ماه 9

دخترم چقدر زود داری بزرگ میشی ... درسته که دوس دارم زودتر بزرگ شی و من از دیدن مراحل دیگه زندگیت هم لذت ببرم , ولی یه حسی هم بهم میگه واسه این دورانت دلم تنگ میشه و نمیخوام اینقدر زود بگذره ... مخصوصا چهار دست و پا راه رفتن خوشگلت که چند روزیه شروع کردی و خیلی خوشگل و با احتیاط راه میری ............. دخترم تو خیلی خوب و خانوم شدی ... وقتی بغلت می کنم حس می کنم تو هم میخوای بغلم کنی و فشارم میدی و میخوای بوسم کنی ولی نمیتونی بنابراین می لیسی صورتمو ... خیلی حس خوبی دارم وقتی می بینم تو هم دوستم داری ........ چکاپ ٩ ماهگیت یه کم با استرس توام بود ... چون تو بدنت کهیر زد و به یه غذا حساسیت دادی و بردیمت دکتر و دکتر بعد از داروهایی که وا...
24 ارديبهشت 1391

ورود به ماه 8 ...

دخترم چند روز پیش وارد ماه ٨ شدی ولی فرصت ندادی برات بنویسم ..... بردمت دکتر و گفت وزن زیاد نکردی و باید بیشتر به غذا خوردنت توجه کنیم ... دکی گفت حالا دیگه چیزای بیشتری میتونی بخوری مثل بستنی - آش - حلیم - عدس پلوی شفته و برنج و خورشتای مختلف در حد اعتدال با ادویه کم ... در مورد بازی هم گفت از این خونه سازی های بزرگ را تا ٣ مکعب را باید رو هم بچینی تو این ماه ... همین روزا میرم برات بخرم ... قد و وزنتو تو قسمت مخصوصش اضافه میکنم ...
24 فروردين 1391

عید امسال 13 روز کامل شمال ...

دخترکم ... امسال اولین سال عیدت بود و واسه همین دوس داشتم همه جا بری و کلی از رسم و رسوم دید و بازدید رو یاد بگیری ... البته میدونم که زوده یاد بگیری ولی ... از این همه روز فقط یه سفر کوچولو به لاهیجان رفتیم و یه سفر کوچولو هم به انزلی لب دریا ... بقیه اش رو همش رفتیم عید دیدنی ... کلی با خاله ها و دایی و عمه ها و عمو و فامیل حال کردی ... کلی باهات بازی می کردن و قلقلکت میدادن و میخندوندنت و تو هم شاد بودی ... من نگران این بودم که بعد اینهمه آدم که دور و برتن تا چند روز دیگه منو تو با هم تنها میشیم باباتم که زیاد نمی بینی شب به شب اگه شانس بیاره و بیدار باشی اونم ... نگرانیم این بود نتونم راحت نگهت دارم و بیتابی کنی ... همینم شد ت...
24 فروردين 1391

اولین مسافرتت به جز شمال ... اصفهان ...

کوچولوی خوشگلم ... این اولین مسافرت ٣ نفریمون بود. فقط منو تو و بابایی مث یه خانواده کامل رفتیم مسافرت و تو یه کم اذیت کردی و نمی زاشتی خوب بگردیم همه جا رو ... و بیشتر دوس داشتی تو هتل لنگر بندازی ... تقصیر خودمونه که بیشتر خونه ای بار آوردیمت دیگه ... ولی اینو بدون که تو یه پدر و مادر گردشی داری و باید خودتو باهاشون تطبیق بدی ... خلاصه تو هتل خیلی راحت بودی و شاد بودی و همش می خندیدی... ما هم سعی کردیم به این موردت توجه کنیم و زیاد اذیتت نکنیم تا به تو هم خوش بگذره و از تفریح خودمون گذشتیم و بیشتر در خدمت شما بودیم ... در ضمن ... با دوستای جدیدت آشنا شدی... دوستایی که ماماناشون از لحظه های اول به وجود اومدنت در جریان ذره ذره بزرگ ...
24 فروردين 1391

ورود به ماه 7 ... به نیمسال دوم زندگیت خوش اومدی عشقم ...

دخترم امروز شنبه است ... این روزا کمتر میتونم وبلاگتو تکمیل کنم ... چون تو رو با خودم میارم سر کار و خودت می دونی که زلزله ای هستی و نمیزاری من جم بخورم ..... فقط همینقدر بگم که چهارشنبه واکسن ٦ ماهگیتو زدی ... خیلی سخت و دردناک بود ... دو تاپات تا روز جمعه گرفته بود ... خیلی اذیت شدی ... ولی خیالم راحته که فعلا دیگه واکسنی در کار نیست تا ١ سالگیییییییییی آخر هفته هم اگه خدا بخواد میخوام ببرمت اصفهان ... نصف جهان ... شهر قشنگی که تا حالا ندیدیش و ممکنه با دوستای هم سن و سالتم دیداری داشته باشی ... اگه خدا بخواد ...... این سه شنبه چهارشنبه سوریه و درست یک هفته دیگرش عید نوروز ... نوروز سال ٩١ ... اولین نوروز زندگی تو ... برات دعا می ک...
20 اسفند 1390

اولین ها .............

اولین گریه لحظه ای که به دنیا اومدی ... اولین خنده دومین روز تولدت وقتی تو خواب بودی و بزرگترا می گفتن داری با فرشته ها میخندی ... اولین غصه اونم تو دومین روز تولدت بود که تو خواب بغض کردی و لب برچیدی... و بزرگترا گفتن فرشته ها از بازی بیرونت کردن یا شیر مامانتو ازت گرفتن...... اولین ضربه ای که بهت وارد شد ... روز دوم بعد از تولدت جعبه شیرینی ٢ کیلویی تو بیمارستان گوشش افتاد رو سرت... من خیلی ترسیدم ... البته خیلی آروم و آهسته این اتفاق افتاد و خدا رو شکر که چیزیت نشد... یه کمم تقصیر خاله الهه جونت بود ... هنوز عادت نداشت که از بالای سر تو نباید چیزی انتقال بده... به هر حال دخترم خدا رو شکر می کنم که تو چیزیت نشد و حت...
16 اسفند 1390

يك كار جالب كردي.....

دختر خوشگلم ... چند روزيه كه جدي تر دستتو به سمت وسايلي كه نزديكتن دراز مي كمي و ميخواي بگيريشون ...  ديروز رو تخت خودمون باهات داشتم بازي مي كردم كه يهو ديدم دستتو دراز كردي سمت پستونكت و برش داشتي و از سمت درست گذاشتيش تو دهنت و تند تند مك زدي ... ههههههه خيلي با مزه بود اين كارت ... كلي كيف كردم ... مرسي دخمرم كه بزرگ شده ... تازه يه موضوع ديگه ازت فهميدم ... اينكه مث بابات كلي قلقلكي هستي ... و دست به سمت شكمت و پهلوهات مي برم خندت حسابي ميشكنه و كلي ميخندي از ته ته دل ......... خب ديگه چم و خمت دستم اومد ... حالا تو كم ميخندي واسمون ... ؟؟؟ هههههههه و يه چيز ديگه جديدا قشنگ قلت ميزني ... بر ميگردي خودت موفق...
8 اسفند 1390