آرشيداآرشيدا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

خاطرات دختری از زبان مادرش ...

چکاپ 5 ماهگیت .... (پایان 5 ماهگی و ورود به ماه 6 از زندگیت)

دختر نازم ... دیروز با مامان شهرزاد بردیمت پیش دکتر شهبازی که از نظر قد و وزن و بقیه چیزا چکت کنه تا حالا هر ماه بردمت پیش دکتر و سعی می کنم تا ١ سالگیت هر ماه چکت کنم چون خیلی مهمه ... که روند رشدت ببینیم چه جوریه ... خوشبختانه دکتر خیلی راضی بود و گفت همین روند خوردنشو ادامه بدین و سوپ را هم به غذاهای کمکیت (فیرنی و حریره بادوم) اضافه کرد ... یه سوپ خوشمزه و مقوی دیشب برات پختم که حسابی انرژی بگیری شامل: (گوشت ماهیچه ،  سیب زمینی + هویج + سبزی + رشته سوپی + برنج + کره + آب یا شیر ) دکتر گفت همه اینا رو حسابی میکس کن مث فیرنی بشه و بهت بدیم بخوری هر چقدر که دلت میخواد ... هههههه دیگه گرسنه نمیمونی ... دکتر گفت در روز هر چقدرم بخوای...
1 اسفند 1390

خانوم خانوما رفت تو 6 مااااااااااااااااااه ...

دخترم امروز ١٧ بهمن ٩٠ وارد ماه ٦ از زندگیت شدی... خوشحالم که به نیمه ١ سالگیت رسیدی ... دخترکم به زودی بهار میاد و هوا خوب میشه و می برمت بیرون با هم میریم گردش و پارک و ... دوس دارم زود بزرگ شی راه بری دستتو بگیرم با هم بریم گردش برات بستنی بخرم ... فقط خدا کنه لجباز نشی چون اصلا بچه لجباز دوس ندارم و تموم سعیمو می کنم که تو دختر فوق العاده ای بشی ...       ...
18 بهمن 1390

وقتي تو يواشكي اومدي تو دلم ...........

امروز ( يعني 4 بهمن 89 ) يه روز استثنايي بود برام... چند روزی بود همش به ياد تو بودم ... تويي كه نميدونستم كي هستي و چه شكلي... فقط يه حسي بهم ميگفت تو  تو دلمی ... تا اينكه ساعت 6 صبح بيدار شدم ... و به بابات گفتم ميخوام برم امروز آزمايش يه حسي بهم ميگه نی نی اومده تو دلم ... خلاصه رفتم آزمايشگاه و خانوم منشي گفت ساعت 3 جواب حاضر ميشه ... دل تو دلم نبود كه زود برم جوابشو بگيرم... باباتم از صبح چند باري زنگ زده بود ... خلاصه رفتم آزمايشگاه و جوابو بهم دادنبه خانم منشي گفتم ميشه بهم بگين جوابشو نگاه كرد گفت مثبته ... واي باورم نميشد منم يه روزي تونستم طعم مادر شدنو بچشم ... سرم گيج رفت رفتم بيرون و روي صندلي پشت در نشستم...
9 بهمن 1390

مقدمه

دختركم من اين وبلاگ رو برات درست كردم كه يه روزي با خوندن مطالبش خوشحال بشي و بدوني كه چقدر دوستت داشتم و به فكرت بودم و سعي ميكنم تا زمانيكه بشه اين مطالبو به روز كنم و ادامه بدم ... عاشقتم دخترم... اينقد تو رو دوس دارم كه هيچكسي كسيو اينجوري دوس نداشت... البته ببخشيد كه تا حالا فرصت نشد ... ميدوني كه هم كار خونه هم كار بيرون ... هم رسيدن به تو ... امروز كه اين وبلاگو درست مي كنم تاريخ 3 بهمن هستش و تو تو 5 ماهگي به سر ميبري ... چند روزيه كه غذا خوردن (فيرني و حريره بادوم) رو برات شورع كرديم تا حسابي تپل مپل بشي...
9 بهمن 1390

17 شهريور 90 تو ديده به جهان گشودي دختركم .........

دخترم ... دختر نازم ... آرشيداي خوشگلم ... بالاخره تو بدنيا اومدي ... ديدمت ... امروز يعني 17 شهريور 1390 خداي بزرگ و مهربون به من و بابا مهدي يه فرشته كوچولو هديه داد ... تو خيلي نازي ... تو مث فرشته هايي وقتي ديدمت اولين بار ساعت 3 نيمه شب روز 17 شهريور بود ... تو 3 ساعت پيش دنيا اومده بودي ... مث فرشته ها آسوده خاطر خوابيده بودي... البته بعد از دنيا اومدنت تو اطاق عمل هم ديدمت ولي خوب نتونستم تمركز كنم رو چهرت ... فقط خانوم پرستاري كه تو رو بغل كرده بود آوردت پيش من تو گريه مي كردي و به دنيا عادت نداشتي ... خانوم پرستار تو رو بهم نشون داد و گفت بيا اينم بچت... با اين لفظ آشنا نبودم... گفتم بچه من ؟ گفت آره ديگه پس بچه من ؟؟؟ آورد تو رو به...
9 بهمن 1390

قربون اون آواز خوندنت مادر ............

عسل مامان .... چند روزه یاد گرفتی واسه خودت آواز میخونی ... قربون اون صدات برم من .......... در ضمن دلت میخواد با شیرین کاریات منو بخندونی ... مثلا صداتو کلفت می کنی میندازی تو گلوت ... که من خندم بگیره اونوقت خودتم با خجالت میخندی ......... هههههههههههههههه يه كار بامزه ديگه هم تازگيا مي كني... وقتي ميام بوست كنم ... تو هم دهنتو باز مي كني ... فك كنم ميخواي بوس كني ولي خوب بلد نيستي ... ميخواي من خوشم بياد كه تو هم دوستم داري... قربون اون شيرين كاريات برم من كه اينقدر بامزه است... دختر ناز مامان امروز صبح بازم داشت آواز میخوند ... تا منو دید خندش گرفت ...........  
8 بهمن 1390