آرشيداآرشيدا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

خاطرات دختری از زبان مادرش ...

در مورد آهنگی که داره پخش میشه ........

دختر نازم ....... وقتی میام سر کار و تو رو خونه میزارم پیش مامان بزرگات... خیلی دلم برات تنگ میشه ... این آهنگی که واسه وبلاگت انتخاب کردم ... خیلی دوست دارم و حس می کنم حرف دل منو میزنه... خیلی دلم میخواست کارو تعطیل می کردم و فقط و فقط به تو می رسیدم ... ولی چه کنم که آینده تو به کار منم نیاز داره ... باباتم صبح تا شب داره کار می کنه و میگه تا جوونیم باید توشه آیندمونو ببندیم ... تو خیلی خانومی ... دختر خوب من و باباتی ... که اینقدر آروم و گل تحمل می کنی تا من و بابات راحت بریم سر کار ... اینقد تو رو دوس دارم که هیچکسی کسی رو اینجوری نداشت....... اینقد برات می میرم قد یه دنیا خوبی قد هزار تا ستاره .......... بی تو دلم می ...
4 بهمن 1390

2 ماهگي آرشيدا خانومممممممم

17 آبان 1390 : كوچولوي دوست داشتني من امروز 2 ماهت شد... امروز صبح با مادربزرگت برديم واكسنتو زديم ... خيلي نگرانت بودم كه زياد درد نكشي و نترسي ... از خونه بهت قطره استامينوفن دادم واسه جلوگيري از تب كردنت و توشيشه قنداغتم آب قند درست كردم.... تو خوابيده بودي و خانوم پرستار بيدارت كرد واكسنو به جفت پاهات زد تو يهو شوكه شدي... يه قطره كه فك كنم تلخم بود ريخت تو دهنت ... تو جيغت رفت به هوا... فكر نمي كردي زمينيها اينقدر بدجنس باشن... بميرم براي دلت... براي فكرت... من گرفتم زودي بغلت كردم و آرومت كردم ... فك كنم به خاطر استامينوفن و قنداغ بود كه زود خوابيدي و خيالم راحت شد ... ولي خيلي پاهاي تپلي كوچولوت درد مي كرد ... كاش دردت تو جون م...
4 بهمن 1390

اولين كلمات خوشگلي كه به زبونت آوردي .......

امروز ( 23 شهريور 1390 ) حس كردم خيلي بهتر گردنتو نگه ميداري... و كلمات جديدي به كار ميبري... مثل : آنغان ،‌آنغون ، آنگاخ ، آنه ، آمون ... خيلي خوشگل حس ميگيري وقتي ميخواي اينا رو بگي ... انگار دقيقا ميخواي حرف بزني ... دومين باري كه به وضوح حرف زدي همين چند روز پيش بود ( 30 دي 1390 ) ماجرا از اين قرار بود كه من رفته بودم دست و صورتمو بشورم كه برم سر كار ... وقتي اومدم تو اتاق متوجه تو كه بيدار بودي نشدم ... آخه خيلي ساكت بودي ... انگار ميخواستي منو امتحان كني ... وقتي ديدي حواسم بهت نيس بلند گفتي ... آيوووووووووو آيووووووو دو بار پشت هم همينطوري كشيده گفتي ،‌وقتي نگات كردم خنده خجالتي كردي كه عاشقشم... واي نميدوني چه حالي...
4 بهمن 1390

نوروز 90

امسال اولين ساليه كه ما خانوادمون 3 نفره شده ... امسال تو سفره 7 سينمون 3 تا شمع روشن كرديم ... واسه تو رنگ سبز رو انتخاب كردم كه زود رشد كني مث سبزه و زود بياي تو بغلم كه لحظه شماري مي كنم واسه اون لحظه ...
3 بهمن 1390

اولين باري كه ديدمت ........

امروز تو مطب خانوم دكتر ديدمت ... خانم دكتر (صديقه عشوري مقدم) گفت تو فقط 4 سانت و ا ميل قدته ... واي كه چقدر ميخوامت ........... بابات با خط كش نشونم داد كه تو دقيقا چقدري... فك كن چقدر كوشولو بودي..............  
3 بهمن 1390