آرشيداآرشيدا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

خاطرات دختری از زبان مادرش ...

سفر زنونه به مشهد الرضا

1392/8/11 11:35
1,151 بازدید
اشتراک گذاری

همسفرای این سفر زنونه شامل من و تو ، مامان شهرزاد و خاله الهه و خاله شراره و خاطره جون بودن...

این سفر یکی از سفرایی بود که با ابهام راضی شدم که بریم ...

به دلایلی مثل اینکه :

- میترسیدم تو این هوای نسبتا سرد پاییز تو سرما بخوری و هم خودت اذیت شی و هم من و بقیه همراهان...

- قرار بود بابایی هم همرامون نیاد به خاطر نداشتن مرخصی و ... (مشکلاتش مثل همیشه)

- و خیلی چیزای ریز و خورد دیگه که حوصله باز کردنشونو برات ندارم ...

ولی به هرحال به این سفر رفتیم و امام رضای مهربون ما رو طلبید و سرماخوردگی خفیفت نه تنها شدید نشد بلکه خفیفتر شد و هوای مشهد فوق العاده خوب و بهاری بود ... و خیلی به هممون خوش گذشت ...

اینم از اولین زیارتت ... قبول باشه دخترم ... التماس دعا

با قطار سریع السیر پردیس رفتیم و برگشتیم ... نسبتا خوب بود ... و زود رسیدیم ... مخصوصا واسه ما که راه به راه استاد جاده های شمال شدیم چند ساعتم روش چیز زیادی نبود ... ٨ ساعته رسیدیم مشهد ... و تو هم یه صندلی داشتی و پیش من مث خانوما نشسته بودی ... فقط گاهی خسته میشد و خاله خاله میکردی که خاله الهه یا من میبردیمت بین واگنا که حالت تکون تکون و لرزشی داشت و اونجا خوشت می اومد ... خوشم میاد مث منو بابایی تو هم اهل کارای ریسکی و ترسناکی ...

یه هتل خیلی خوب هم گیرمون اومد به نام هتل قائم که خیلی خوب و تمیز بود و تازه ساز و ما سومین مسافر هتل و اولین مسافر این اطاق بودیم ... به خاطر همین تموم ملحفه ها و ظروف نوی نو و آکبند بودند ... خیلی خوب بو و از این لحاظ خیلی راضی بودم ...

یه روزم رفتیم کوهسنگی به عشق اون مغازه های خرت و پرتای سنگی ... ولی دیدیم جا تره و بچه نیست ... اونجا داشتن ساخت و ساز میکردن و اثری از اون مغازه ها نبود متاسفانه ... ما هم رفتیم تو پارکش یه کم گشتیدیم و یه دیزی زدیم تو رگ و برگشتیم ...

و اما ........ یه روزم رفتیم خونه دوست جون جونیم زینب خانوم و دختر نازنازیشون فاطمه خانوم که خیلی شرمندمون کردن و کلی مهمون نوازی کردن و نهار دبشششش و ... تو و فاطمه هم حسابی با هم بازی کردین و بعد از ظهر حدود ساعت ٤ جفتتون در حال غش کردن بودین که تو اطاقای جداگونه خوابوندیمتون و ٣ سوت خوابیدین بس که خسته بودین ... من و دوس عزیزمم کلی با هم خلوت کردیم و حرفای درگوشی زدیم که بیدار نشین و ١ ساعتی خوابیدین و و قتی بیدار شدی ما زود زدیم بیرون سمت هتل که همه منتظرمون بودن که بریم خرید و حرم ...

 اینم موقع برگشت تو قطار که از همون اولش خوابیدی تا ٢-٣ ساعت دیگه ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامي مهرسا دردونه
6 آبان 92 14:04
اي جونم به اين دو تا وروجك ناز...... زيارت هم قبول باشه ... اميدوارم هميشه در سير و سفر و خوشي باشيد
صبا مامان نیوشا
6 آبان 92 23:35
زیارت قبول مشدی آرشیدا و مشدی مامانش.... خداروشکر که خوش گذشته همیشه به سفر
مامي مهرسا دردونه
11 آبان 92 11:53
واي دلم ضعف رفت برا اون عكسي كه چادر سرش بود و داشت وضو ميگرفت ....