آرشيداآرشيدا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

خاطرات دختری از زبان مادرش ...

17 شهريور 90 تو ديده به جهان گشودي دختركم .........

1390/11/9 13:08
935 بازدید
اشتراک گذاری

دخترم ... دختر نازم ... آرشيداي خوشگلم ... بالاخره تو بدنيا اومدي ... ديدمت ... امروز يعني 17 شهريور 1390 خداي بزرگ و مهربون به من و بابا مهدي يه فرشته كوچولو هديه داد ... تو خيلي نازي ... تو مث فرشته هايي وقتي ديدمت اولين بار ساعت 3 نيمه شب روز 17 شهريور بود ... تو 3 ساعت پيش دنيا اومده بودي ... مث فرشته ها آسوده خاطر خوابيده بودي... البته بعد از دنيا اومدنت تو اطاق عمل هم ديدمت ولي خوب نتونستم تمركز كنم رو چهرت ... فقط خانوم پرستاري كه تو رو بغل كرده بود آوردت پيش من تو گريه مي كردي و به دنيا عادت نداشتي ... خانوم پرستار تو رو بهم نشون داد و گفت بيا اينم بچت... با اين لفظ آشنا نبودم... گفتم بچه من ؟ گفت آره ديگه پس بچه من ؟؟؟ آورد تو رو به صورتم چسبوند و تو آروم شدي ... خيلي خوشحال شدم كه اينقدر به من عادت كردي و تونستم نقشي تو آرامشت داشته باشم...

واااااااايييييييييييي بابايي چشم انتظارت بود پشت در اطاق عمل ... چشاش قرمز شده بود ... ازش پرسيدم گريه كردي؟‌گفت نه (ههههههه ولي فك كنم كرده بود ههههههه)... حالا شاديم از شادي اشك تو چشش جمع شده بود يا خيلي خسته بود ... چون كل شبو نخوابيده بود ..........

خلاصه يه دختر خوشگل با وزن 3 كيلو و 200 گرم با قد 49 سانت كادوي منو بابات از خداي مهربون بود... سر کوچولوت پر از موي مشکی حتي كمرت گوش و ‌صورتتم پر از موهای کرکی بود ... تو خیلی عجله داشتی و دو هفته زودتر از تاریخی که خانوم دکتر داده بود اومدی ... مرسی که زود خودتو کامل مردی و منو بیشتر از این منتظر نزاشتی... چون واقعا دیگه تحملم تموم شده بود ... از طرفی هم تموم بدنم مخصوصا پاهام پف کرده بود و واقعا خاله رو رو شده بودم ...  دختر نازم خيلي خوشحالم كه سلامتي ... تو اولین دیدار همه انگشتاتو نگاه كردم دماغ کوچولوتو لبای خوشگلتو ...خيلي نگران بودم كه خداي نكرده .... ولش كن نمي گم ... خدا رو شكر كه الان سلامتي همین مهمه ... فقط روزای اول خيلي بيتابي ميكردي خيلي جيغ ميزدي اون روزاي اول... انگار به دنيا عادت نداشتي ... وقتي واسه خودت خوابيده بودي لباي كوشولوتو مي جنبوندي ... انگار عادت كرده بودي راحت تو دل ماماني غذا بخوري ... دلت نميخواست با مك زدن و با سختي غذا بخوري... ولي ما باهات صبوري كرديم تا بالاخره ياد گرفتي ............

 درست بعد از واکسن دو ماهگیت انگار یهو بزرگ شدی ... یهو خانوم شدی ... دیگه لج نمی کردی ... دیگه گریه بیخودی نمیکردی ... دوستت دارم که خوشگل نگام میکنی ... بووووسسسسسسسس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)