تولد 1 سالگییییییییییییییییییییییییییییی عسل مامان آرشیدا خانوممممم
دخترم نمیدونم چه جوری بگم اصلا نمیدونم این زمان مث برق و باد چه جوری به این سرعت تموم شد ... من که اینقدر از وجودت لذت می برم که اصلا زمان و دقیقه و ثانیه از یادم رفته حتی تاریخ ... یکی ازم می پرسه امروز چندمه یا چند شنبه من باید مدتی فکر کنم ببینم کدوم فصلیمو کی تعطیل بودیم که جمعه باشه تا یادم بیاد ... همه اینا رو تو باعث شدی تو با شیرین کاریات و حتی اذیتای شیرینت دیگه وقتو از یادم بردی ...
تا ولت می کنیم وسط خونه به سرعت میری سمت یه خرابکاری ... آخه منم سعی کردم که وسایلو از جلوی راحت جمع نکنم و همین باعث میشه تو بیشتر وسوسه بشی چون خیلی خیلی کنجکاوی نسبت به اطرافت ... یا میری آشپزخونه و سراغ کابینتا و مث فرفره بازشون می کنی و همه چی رو میریزی بیرون مردم بس تو ریختی و من جمع کردم و دوباره از نو ... ههههههههههه
بهرحال تولدت از راه رسید .. و تو با پیراهن خوشگلی که مامان شهرزاد برات دوخته بود و چه با حوصله و استادانه سنگ دوزیاشم با منجوق و پولک انجام داده بود ، مث یه فرشته کوچولوی واقعی شده بودی ... تا ساعت ٦ عصر خوابیدی و آماده شدی واسه یه شب طولانی که مال خود خودت بود ... و کلا شاد بودی و همه رو به وجد می آوردی با غرهای خوشگلی که با تکون دادن دستت میدادی و خندیدن و جیغ زدنای موقع رقصت همه رو شاد می کردی ... آفرین دختر گلم ......... خانومههههههههههه دخترممممممممممم
البته ما یه مراسم دندون فشون دیگه هم تو تولدت گرفتیم که همه فامیل بتون مناظره کنن و لذت ببرن و برنج و عدسی بخورن و یه شب به یاد موندنی براشون بشه با وجود تو ... بوسسس مامانی ...