آرشيداآرشيدا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات دختری از زبان مادرش ...

مسائل روز ...

1391/9/7 16:08
1,111 بازدید
اشتراک گذاری

دختر ملوسم ... چند روزه که سرمای شدیدی خوردی ... شاید به خاطر شلوغ بودن مغازه من هر روز صبح و عصر تا شب همراه بابایی می رفتم مغازه و کمتر بهت رسیدم که تو سرما خوردی ... و این سرمات خیلی طولانی و ادامه دار شد ... البته ظاهرا خوب شدی ولی این فینقی بودن دماغت تصمیم نداره تموم شه ...

هر روز هم بهت سوپ و فیرینی دادم که زودتر حالت خوب شه ... ولی دیگه دیروز حس کردم از سوپ خسته شدی و با اینکه خوشمزه بود و پر از مرغ که تو عاشق مرغی ... ولی باز خوب نمیخوردی ... از شام خودمون که کوکو سیب زمینی بود یک تکه برات گذاشتم با نون لواش لقمه های فینگیلی برات درست میکردم و تو زود هاپولی میکردیشون ... ظاهرا خیلی خوشت اومد و ماشالا خوب خوردی ... خدا رو شکر ...

ولی هر کاری می کنم که شب دیگه بیدار نشی واسه شیر انگار کارساز نیس و مرغ تو یک پا داره ... تو رو خدا همکاری کن دیگه دخترم ... این واسه خودتم بهتره ... دندونات خراب میشه ها ... خوابتم نصفه میشه این واسه سلامتیت خوب نیس ..

هر روز هم میری مهد و مربیت میگه دختر خوبی بودی و ازت راضیه ... فقط میگه تا میخوام از اتاق یه لحظه برم بیرون تو با ناراحتی میگی اه اه ... یعنی نرو ... الهی فدات بشم که از سر ناچاری به هر کسی عادت می کنی ...

هر روز صبح دل کندن از من یه کم برات سخته و یه کوچولو گریه می کنی ... ولی مربیت میگه خیلی زود فراموشت میشه و با بچه ها بازی می کنی و نینای نای می کنی ...

شیرین کاریای جدیدت ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامي مهرسا دردونه
23 مهر 91 12:16
خاله نازتو بره چقدر عكساي خوشملي گذاشتي............... بوس به آرشيدا جون
صبا مامان نیوشا
8 آبان 91 15:57
وای عزیز دلم شیطنت از چشم سیات میریزه..... خوشکل من اینقدر مامانی رو اذیت نکن....شیطون من