آرشيداآرشيدا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات دختری از زبان مادرش ...

2 ماهگي آرشيدا خانومممممممم

1390/11/4 10:55
901 بازدید
اشتراک گذاری

17 آبان 1390 : كوچولوي دوست داشتني من امروز 2 ماهت شد... امروز صبح با مادربزرگت برديم واكسنتو زديم ... خيلي نگرانت بودم كه زياد درد نكشي و نترسي ... از خونه بهت قطره استامينوفن دادم واسه جلوگيري از تب كردنت و توشيشه قنداغتم آب قند درست كردم.... تو خوابيده بودي و خانوم پرستار بيدارت كرد واكسنو به جفت پاهات زد تو يهو شوكه شدي... يه قطره كه فك كنم تلخم بود ريخت تو دهنت ... تو جيغت رفت به هوا... فكر نمي كردي زمينيها اينقدر بدجنس باشن... بميرم براي دلت... براي فكرت... من گرفتم زودي بغلت كردم و آرومت كردم ... فك كنم به خاطر استامينوفن و قنداغ بود كه زود خوابيدي و خيالم راحت شد ... ولي خيلي پاهاي تپلي كوچولوت درد مي كرد ... كاش دردت تو جون من مي افتاد... خيلي ناراحت بودم.........

تا شب چند بار جاي واكسنتو كمپرس يخ و بعدش كمپرس گرم كردم تا كم كم ساعت 7-8 شب راحت پاتو تكون ميدادي... آخه تو تازه يادگرفته بودي دست و پاتو تكون بدي و ذوق ميكردي از اين كارت ... ولي تا صبح هي تبت بالا ميرفت و من ميترسيدم خداي نكرده تشنج كني و سريع پاشويه مي كردمت كه بياد پايين... خلاصه اون شب خيلي واسه هردومون سخت بود ... يه بارم هر چي خورده بودي بالا آوردي و ما خيلي ترسيديم بابات رفت تماس گرفت با بيمارستان گفتن چيز مهمي نيس ... استامينوفن تلخه دلش به هم خورده بلافاصله شير نديد بهش يه كم فاصله بدين...

اين بود ماجراي سخت اون شب ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)