آرشيداآرشيدا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات دختری از زبان مادرش ...

دلنوشته های مامانی در شهر مادری ...

1391/9/7 16:10
858 بازدید
اشتراک گذاری

دخترم بیش از ١ ماهه که من و تو رشتیم ... و بابایی میره تهران و آخر هفته ها میاد بهمون سر میزنه و کلاس هم که داره پنجشنبه ها میره و برمی گرده تهران...

البته این اتفاق رو میشه یه توفیق اجباری هم به حساب آورد که خالی از لطف واسه تو نیس ... به تو داره بد نمیگذره ... کنار خاله ها و پدر بزرگ و مادر بزرگی که عاشقتن و همش در خدمتتن و باهات حال میکنن تو هم با اونا حال میکنی و با مهمونایی که میان و میرن و کلی سرگرم شدی ... تهران که از این خبرا نبود همش مهد و تنهایی و نهایتا من فقط کنارت بودم ...

اینقدرم اینجا همه باهات حرف می زنن داری کم کم به حرف میای ... الان دیگه میتونی درخواست هاتو یه جوری برسونی ... مثلا آب بخوای میگی آبّه یا آبّا یا آب... یا خوابت بیاد میگی لالا ... یا اسم حیوونای اسباب بازیتو میگی با صداشون ... مثلا اسب را میبینی میگی اسب پیتو پیتو ... هاپو هاپ هاپ .. جوجو ... نی نی نونو...

فقط از نظر غذا یه کم مامانی رو اذیت می کنی ... یه روز میخوری دو روز نه ... با دردسر غذا میخوری... غذاهای شمالی هم دوس داری مث میرزا قاسمی و باقالی قاتوق و ماهی دودی ... دوغ هم دوس داری... گوجه فرنگی هم که مث خودم عاشقشی... ولی غذا رو عشقی میخوری ...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)