آرشيداآرشيدا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

خاطرات دختری از زبان مادرش ...

اولین مسافرت آرشیدا و مامان تنهای تنهاااااااااااااااااااااا

1392/7/21 12:23
1,563 بازدید
اشتراک گذاری

دخترم این اولین مسافرت من و تو محسوب میشد ... تنهای تنها بدون هیچ حتی آشنایی ...

فوزیه جون اینا اومده بودن شمال با دخترشون نادیه که یه دختر هم سن و سال شما داشتن به نام غدیر که خیلییییییییییییییییی ناز و خوشگل بود ... و من خیلی دلم میخواست شما هم با هم دیگه آشنا بشید منم که خیلی فوزیه جونو دوس دارم و همش دلم اونجا بود و بابایی هم میگفت اصلا فرصت مسافرت نداریم و راستم میگفت مغازه این روزا خیلی شلوغه و به خاطر همینم تولدتو جا به جا کردیم ... این شد که آخر هفته یعنی چهارشنبه یهو به ذهنم رسید که حالا که بابایی این دو روزو تعطیله منو تو یه گریزی بزنیم بریم رشت و جمعه بعد از ظهرم برگردیم ... حالا یا با هواپیما و یا اتوبوس ویژه (وی آی پی) که شما راحت باشی و تو راه زیاد اذیت نشی ... بابا هم با کمی مکث قبول کرد (چون نگران بود تو اذیت شی و منو اذیت کنی) ولی من گفتم مشکلی نیس و با اکراه قبول کرد هههههههههه

 ولی هوایما که پر بود و اصلا جای خالی نداشت و کنسل شد و اتوبوسای ویژه هم رزرو نداشتن پر بودن ولی گفت بیاین پای حرکت ماشین شاید یکی کنسل کرد ... ما هم با ناراحتی رفتیم و گفتم اگه نشد نمیرم برمیگردیم خونه ... و رفتیم ترمینال آرژانتین و ماشین ساعت ٥/٤ که رفت و اصلا جا نداشت و همه اومده بودند ... و موند فقط یه ماشین ساعت ٥ که اگه اینم همه مسافراش می اومدن دیگه کلا سفرمون کنسل میشد ... و از شانسمون دو نفر دیر کردن و راننده گفت شما بیایید و خوشبختانه ما رفتیم سوار شدیم و رفتیم پیش به سوی یه تجربه جدید ...

خوشبختانه تو برات اتوبوس تازگی داشت و تا حالا ندیده بودی و تا مدتی درگیر بزرگیشو صندلیا و مردم و سلام و احوالپرسی بودی ... و من که تصمیم داشتم تو تو اتوبوس خواب عصرتو کنی .. ولی تو اینقدر خسته بودی تو ماشین که با بابایی می اومدیم یه چرت زدی و خستگیت در شد و دیگه خواب از سرت پرید از شانس من ... بعدش اومدی رسیدی به من هی رو سر و کله ام رژه میرفتی .. تا اینکه یکی از مسافرا که یه دختر خانوم دبیرستانی بود باهات هی بای بای کرد و تو خواستی بری تو بغلش ... و بعد از اونم رفتی تو بغل یه آقایی که صندلی بغلیمون بود و من ١ ساعتی راحت بودم از کتک خوردنو گاز گرفتن و مشت و مال ...

یه کار جالبی هم کردی که همه مسافرین زدن زیر خنده ... وقتی دم غروب آقای راننده چراغای رنگی ریز بالای سرمونو روشن کرد تو یهو رو بهشون با شادی که تو چهره ات بود دستاتو وا کردی و گفتی وووااااااییییییییی چه قشنه (یعنی وای چه قشنگه) و همه زدن زیر خنده منم یاد فیلم صمد به شهر می رود افتادم ههههههههه

این ٢ روزم به هر حال گذشت و موقع برگشت خوشبختانه ٣ ساعت تو ماشین خوابیدی و وقتی بیدار شدی سر حال بودی ... و نسبتا راحت تر بودیم ... یه دختر بچه ٥ ساله هم صندلی جلوئیمون نشسته بودن که با اون مشغول بازی و صحبت شدی تا برسیم تهران... 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

خاله ماهک
8 مهر 92 10:27
افرین مامان شجاع ............
اصفهان هم بیاین ........ هم با بابایی هم اگه بابا نیومد دست مامانو بگیر 2 تایی بیاین پیش خاله
بابا هاتونم کلی باهم دوست شدن دیگه فقط منو مامانی و شما و سامیار دوست نیستیم ...
قشنگ 3 تایی پاشین بیاین دیگه سرتونم که شلوغ نیست ........


چشم عزیزم حتما میاییم ... سرمونم که شلوغ نیست ؟ وای وای کجایی که ببینی دوستت داره از سر درد می میره بس که این روزا واسه شروع مدرسه سرمون شلوغه ...
مامي مهرسا دردونه
10 مهر 92 9:46
دوست خوبم ديدي گفتم كه ميتونيد تنهايي هم سفر بريد و اين دخمل ناز هم اصلا اذيت نميكنه .... آفرين به اين مادر و دختر
صبا مامان نیوشا
10 مهر 92 11:50
به به به افرین بر مادر شجاع..... دیدی کاری نداشت؟؟؟ افرین به گل دخترمونم که مامانشو اذیت نکرده
ایلین
18 مهر 92 14:04
وای عشق دل خاله اش... اخه دلم می خواد اون لپ تپلتو بکشم... دخترم فوق العاده س .. با هر شرایطی خودشو هماهنگ می کنه... بوس واسه هردو...


مرسی خاله جون منم خیلی دلم برات تنگ شده ...