نوروز 90
امسال اولين ساليه كه ما خانوادمون 3 نفره شده ... امسال تو سفره 7 سينمون 3 تا شمع روشن كرديم ... واسه تو رنگ سبز رو انتخاب كردم كه زود رشد كني مث سبزه و زود بياي تو بغلم كه لحظه شماري مي كنم واسه اون لحظه ...
نویسنده :
مامان آرشیدا خانوم
13:57
اولين باري كه ديدمت ........
امروز تو مطب خانوم دكتر ديدمت ... خانم دكتر (صديقه عشوري مقدم) گفت تو فقط 4 سانت و ا ميل قدته ... واي كه چقدر ميخوامت ........... بابات با خط كش نشونم داد كه تو دقيقا چقدري... فك كن چقدر كوشولو بودي..............
نویسنده :
مامان آرشیدا خانوم
13:55
اولين حالت تهوع واسه وجود تو ...
امروز 21 بهمن 89 خوشگل مامان ... يه كم حالم بده و يه كم حالت تهوع دارم و از بعضي بوها بدم اومده... اين يعني تو داري بزرگ ميشي و اين خوشحالم ميكنه و صبرمو زياد ميكنه ... قابل ذكره كه دختركم اين حالتو تا آخرين روزاي بارداريم داشتم كم شده بود اما تموم نشده بود... تو نميزاشتي هيچي بخورم و نزاشيت زياد چاق بشم ... مرسي مامان ...
نویسنده :
مامان آرشیدا خانوم
13:51
اينو ميخوام زود بگم ... تاريخ تولدت ...
دختر ناز مامان در تاريخ 17 شهريور سال 1390 ساعت 45 دقيقه بامداد روز پنجشنبه به دنيا اومدي ... و زندگي من و بابا مهدي رو غرق نور و شادي كردي ... اميدوارم بابا و مامان خوبي واست باشيم و بهمون افتخار كني ... اسمتو گذاشتيم آرشيدا البته بعد از كلي تلاش و حساس بودن بيش از حد بابات... آرشيدا هم ايرانيه هم معني خيلي قشنگي داره ... آرشيدا يعني دختر درخشان آريايي ... تو فرهنگ لغت اينطوري نوشته بود : آر+شيد+ا : آر از آريايي مياد ... شيد از خورشيد و درخشاني ... ا هم تانيث ...
نویسنده :
مامان آرشیدا خانوم
13:47
اولين سونوگرافي و اولين بار كه منو بابايي ديديمت ...
امروز ( يعني 18 بهمن 89 ) براي اولين بار رفتيم سونوگرافي كه ببينيمت و مطمئن شيم از سلامتت ... منو بابات خيلي نگران بوديم كه نكنه خداي نكرده زبونم لال سالم نباشي... قلبت ضربان داشت ولي متخصص سونوگرافي گفت بهتره صاي قلبشو الان نشنويم همين كه ضربان داره كافيه ... گفت تو بهت فشار مياد و ممكنه اذيت شي... منو بابا هم كه راضي به اذيت شدنت نبوديم... تو اندازه يه نخودي ولي قلب داري ... يه قلب بزرگ كه تقريبا تمام هيكلت همون قلبت بود ... عاشقتم كه تند تند ميزني كه زود بزرگ شي و بياي پيش ما...... تو خيلي كوچولو بودي از رو شكم اصلا ديده نميشدي... ...
نویسنده :
مامان آرشیدا خانوم
13:44