آرشيداآرشيدا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات دختری از زبان مادرش ...

عید امسال 13 روز کامل شمال ...

دخترکم ... امسال اولین سال عیدت بود و واسه همین دوس داشتم همه جا بری و کلی از رسم و رسوم دید و بازدید رو یاد بگیری ... البته میدونم که زوده یاد بگیری ولی ... از این همه روز فقط یه سفر کوچولو به لاهیجان رفتیم و یه سفر کوچولو هم به انزلی لب دریا ... بقیه اش رو همش رفتیم عید دیدنی ... کلی با خاله ها و دایی و عمه ها و عمو و فامیل حال کردی ... کلی باهات بازی می کردن و قلقلکت میدادن و میخندوندنت و تو هم شاد بودی ... من نگران این بودم که بعد اینهمه آدم که دور و برتن تا چند روز دیگه منو تو با هم تنها میشیم باباتم که زیاد نمی بینی شب به شب اگه شانس بیاره و بیدار باشی اونم ... نگرانیم این بود نتونم راحت نگهت دارم و بیتابی کنی ... همینم شد ت...
24 فروردين 1391

اولین مسافرتت به جز شمال ... اصفهان ...

کوچولوی خوشگلم ... این اولین مسافرت ٣ نفریمون بود. فقط منو تو و بابایی مث یه خانواده کامل رفتیم مسافرت و تو یه کم اذیت کردی و نمی زاشتی خوب بگردیم همه جا رو ... و بیشتر دوس داشتی تو هتل لنگر بندازی ... تقصیر خودمونه که بیشتر خونه ای بار آوردیمت دیگه ... ولی اینو بدون که تو یه پدر و مادر گردشی داری و باید خودتو باهاشون تطبیق بدی ... خلاصه تو هتل خیلی راحت بودی و شاد بودی و همش می خندیدی... ما هم سعی کردیم به این موردت توجه کنیم و زیاد اذیتت نکنیم تا به تو هم خوش بگذره و از تفریح خودمون گذشتیم و بیشتر در خدمت شما بودیم ... در ضمن ... با دوستای جدیدت آشنا شدی... دوستایی که ماماناشون از لحظه های اول به وجود اومدنت در جریان ذره ذره بزرگ ...
24 فروردين 1391

ورود به ماه 7 ... به نیمسال دوم زندگیت خوش اومدی عشقم ...

دخترم امروز شنبه است ... این روزا کمتر میتونم وبلاگتو تکمیل کنم ... چون تو رو با خودم میارم سر کار و خودت می دونی که زلزله ای هستی و نمیزاری من جم بخورم ..... فقط همینقدر بگم که چهارشنبه واکسن ٦ ماهگیتو زدی ... خیلی سخت و دردناک بود ... دو تاپات تا روز جمعه گرفته بود ... خیلی اذیت شدی ... ولی خیالم راحته که فعلا دیگه واکسنی در کار نیست تا ١ سالگیییییییییی آخر هفته هم اگه خدا بخواد میخوام ببرمت اصفهان ... نصف جهان ... شهر قشنگی که تا حالا ندیدیش و ممکنه با دوستای هم سن و سالتم دیداری داشته باشی ... اگه خدا بخواد ...... این سه شنبه چهارشنبه سوریه و درست یک هفته دیگرش عید نوروز ... نوروز سال ٩١ ... اولین نوروز زندگی تو ... برات دعا می ک...
20 اسفند 1390

اولین ها .............

اولین گریه لحظه ای که به دنیا اومدی ... اولین خنده دومین روز تولدت وقتی تو خواب بودی و بزرگترا می گفتن داری با فرشته ها میخندی ... اولین غصه اونم تو دومین روز تولدت بود که تو خواب بغض کردی و لب برچیدی... و بزرگترا گفتن فرشته ها از بازی بیرونت کردن یا شیر مامانتو ازت گرفتن...... اولین ضربه ای که بهت وارد شد ... روز دوم بعد از تولدت جعبه شیرینی ٢ کیلویی تو بیمارستان گوشش افتاد رو سرت... من خیلی ترسیدم ... البته خیلی آروم و آهسته این اتفاق افتاد و خدا رو شکر که چیزیت نشد... یه کمم تقصیر خاله الهه جونت بود ... هنوز عادت نداشت که از بالای سر تو نباید چیزی انتقال بده... به هر حال دخترم خدا رو شکر می کنم که تو چیزیت نشد و حت...
16 اسفند 1390

يك كار جالب كردي.....

دختر خوشگلم ... چند روزيه كه جدي تر دستتو به سمت وسايلي كه نزديكتن دراز مي كمي و ميخواي بگيريشون ...  ديروز رو تخت خودمون باهات داشتم بازي مي كردم كه يهو ديدم دستتو دراز كردي سمت پستونكت و برش داشتي و از سمت درست گذاشتيش تو دهنت و تند تند مك زدي ... ههههههه خيلي با مزه بود اين كارت ... كلي كيف كردم ... مرسي دخمرم كه بزرگ شده ... تازه يه موضوع ديگه ازت فهميدم ... اينكه مث بابات كلي قلقلكي هستي ... و دست به سمت شكمت و پهلوهات مي برم خندت حسابي ميشكنه و كلي ميخندي از ته ته دل ......... خب ديگه چم و خمت دستم اومد ... حالا تو كم ميخندي واسمون ... ؟؟؟ هههههههه و يه چيز ديگه جديدا قشنگ قلت ميزني ... بر ميگردي خودت موفق...
8 اسفند 1390

چکاپ 5 ماهگیت .... (پایان 5 ماهگی و ورود به ماه 6 از زندگیت)

دختر نازم ... دیروز با مامان شهرزاد بردیمت پیش دکتر شهبازی که از نظر قد و وزن و بقیه چیزا چکت کنه تا حالا هر ماه بردمت پیش دکتر و سعی می کنم تا ١ سالگیت هر ماه چکت کنم چون خیلی مهمه ... که روند رشدت ببینیم چه جوریه ... خوشبختانه دکتر خیلی راضی بود و گفت همین روند خوردنشو ادامه بدین و سوپ را هم به غذاهای کمکیت (فیرنی و حریره بادوم) اضافه کرد ... یه سوپ خوشمزه و مقوی دیشب برات پختم که حسابی انرژی بگیری شامل: (گوشت ماهیچه ،  سیب زمینی + هویج + سبزی + رشته سوپی + برنج + کره + آب یا شیر ) دکتر گفت همه اینا رو حسابی میکس کن مث فیرنی بشه و بهت بدیم بخوری هر چقدر که دلت میخواد ... هههههه دیگه گرسنه نمیمونی ... دکتر گفت در روز هر چقدرم بخوای...
1 اسفند 1390

خانوم خانوما رفت تو 6 مااااااااااااااااااه ...

دخترم امروز ١٧ بهمن ٩٠ وارد ماه ٦ از زندگیت شدی... خوشحالم که به نیمه ١ سالگیت رسیدی ... دخترکم به زودی بهار میاد و هوا خوب میشه و می برمت بیرون با هم میریم گردش و پارک و ... دوس دارم زود بزرگ شی راه بری دستتو بگیرم با هم بریم گردش برات بستنی بخرم ... فقط خدا کنه لجباز نشی چون اصلا بچه لجباز دوس ندارم و تموم سعیمو می کنم که تو دختر فوق العاده ای بشی ...       ...
18 بهمن 1390

وقتي تو يواشكي اومدي تو دلم ...........

امروز ( يعني 4 بهمن 89 ) يه روز استثنايي بود برام... چند روزی بود همش به ياد تو بودم ... تويي كه نميدونستم كي هستي و چه شكلي... فقط يه حسي بهم ميگفت تو  تو دلمی ... تا اينكه ساعت 6 صبح بيدار شدم ... و به بابات گفتم ميخوام برم امروز آزمايش يه حسي بهم ميگه نی نی اومده تو دلم ... خلاصه رفتم آزمايشگاه و خانوم منشي گفت ساعت 3 جواب حاضر ميشه ... دل تو دلم نبود كه زود برم جوابشو بگيرم... باباتم از صبح چند باري زنگ زده بود ... خلاصه رفتم آزمايشگاه و جوابو بهم دادنبه خانم منشي گفتم ميشه بهم بگين جوابشو نگاه كرد گفت مثبته ... واي باورم نميشد منم يه روزي تونستم طعم مادر شدنو بچشم ... سرم گيج رفت رفتم بيرون و روي صندلي پشت در نشستم...
9 بهمن 1390