آرشيداآرشيدا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات دختری از زبان مادرش ...

مقدمه

دختركم من اين وبلاگ رو برات درست كردم كه يه روزي با خوندن مطالبش خوشحال بشي و بدوني كه چقدر دوستت داشتم و به فكرت بودم و سعي ميكنم تا زمانيكه بشه اين مطالبو به روز كنم و ادامه بدم ... عاشقتم دخترم... اينقد تو رو دوس دارم كه هيچكسي كسيو اينجوري دوس نداشت... البته ببخشيد كه تا حالا فرصت نشد ... ميدوني كه هم كار خونه هم كار بيرون ... هم رسيدن به تو ... امروز كه اين وبلاگو درست مي كنم تاريخ 3 بهمن هستش و تو تو 5 ماهگي به سر ميبري ... چند روزيه كه غذا خوردن (فيرني و حريره بادوم) رو برات شورع كرديم تا حسابي تپل مپل بشي...
9 بهمن 1390

17 شهريور 90 تو ديده به جهان گشودي دختركم .........

دخترم ... دختر نازم ... آرشيداي خوشگلم ... بالاخره تو بدنيا اومدي ... ديدمت ... امروز يعني 17 شهريور 1390 خداي بزرگ و مهربون به من و بابا مهدي يه فرشته كوچولو هديه داد ... تو خيلي نازي ... تو مث فرشته هايي وقتي ديدمت اولين بار ساعت 3 نيمه شب روز 17 شهريور بود ... تو 3 ساعت پيش دنيا اومده بودي ... مث فرشته ها آسوده خاطر خوابيده بودي... البته بعد از دنيا اومدنت تو اطاق عمل هم ديدمت ولي خوب نتونستم تمركز كنم رو چهرت ... فقط خانوم پرستاري كه تو رو بغل كرده بود آوردت پيش من تو گريه مي كردي و به دنيا عادت نداشتي ... خانوم پرستار تو رو بهم نشون داد و گفت بيا اينم بچت... با اين لفظ آشنا نبودم... گفتم بچه من ؟ گفت آره ديگه پس بچه من ؟؟؟ آورد تو رو به...
9 بهمن 1390

قربون اون آواز خوندنت مادر ............

عسل مامان .... چند روزه یاد گرفتی واسه خودت آواز میخونی ... قربون اون صدات برم من .......... در ضمن دلت میخواد با شیرین کاریات منو بخندونی ... مثلا صداتو کلفت می کنی میندازی تو گلوت ... که من خندم بگیره اونوقت خودتم با خجالت میخندی ......... هههههههههههههههه يه كار بامزه ديگه هم تازگيا مي كني... وقتي ميام بوست كنم ... تو هم دهنتو باز مي كني ... فك كنم ميخواي بوس كني ولي خوب بلد نيستي ... ميخواي من خوشم بياد كه تو هم دوستم داري... قربون اون شيرين كاريات برم من كه اينقدر بامزه است... دختر ناز مامان امروز صبح بازم داشت آواز میخوند ... تا منو دید خندش گرفت ...........  
8 بهمن 1390

در مورد آهنگی که داره پخش میشه ........

دختر نازم ....... وقتی میام سر کار و تو رو خونه میزارم پیش مامان بزرگات... خیلی دلم برات تنگ میشه ... این آهنگی که واسه وبلاگت انتخاب کردم ... خیلی دوست دارم و حس می کنم حرف دل منو میزنه... خیلی دلم میخواست کارو تعطیل می کردم و فقط و فقط به تو می رسیدم ... ولی چه کنم که آینده تو به کار منم نیاز داره ... باباتم صبح تا شب داره کار می کنه و میگه تا جوونیم باید توشه آیندمونو ببندیم ... تو خیلی خانومی ... دختر خوب من و باباتی ... که اینقدر آروم و گل تحمل می کنی تا من و بابات راحت بریم سر کار ... اینقد تو رو دوس دارم که هیچکسی کسی رو اینجوری نداشت....... اینقد برات می میرم قد یه دنیا خوبی قد هزار تا ستاره .......... بی تو دلم می ...
4 بهمن 1390

2 ماهگي آرشيدا خانومممممممم

17 آبان 1390 : كوچولوي دوست داشتني من امروز 2 ماهت شد... امروز صبح با مادربزرگت برديم واكسنتو زديم ... خيلي نگرانت بودم كه زياد درد نكشي و نترسي ... از خونه بهت قطره استامينوفن دادم واسه جلوگيري از تب كردنت و توشيشه قنداغتم آب قند درست كردم.... تو خوابيده بودي و خانوم پرستار بيدارت كرد واكسنو به جفت پاهات زد تو يهو شوكه شدي... يه قطره كه فك كنم تلخم بود ريخت تو دهنت ... تو جيغت رفت به هوا... فكر نمي كردي زمينيها اينقدر بدجنس باشن... بميرم براي دلت... براي فكرت... من گرفتم زودي بغلت كردم و آرومت كردم ... فك كنم به خاطر استامينوفن و قنداغ بود كه زود خوابيدي و خيالم راحت شد ... ولي خيلي پاهاي تپلي كوچولوت درد مي كرد ... كاش دردت تو جون م...
4 بهمن 1390

اولين كلمات خوشگلي كه به زبونت آوردي .......

امروز ( 23 شهريور 1390 ) حس كردم خيلي بهتر گردنتو نگه ميداري... و كلمات جديدي به كار ميبري... مثل : آنغان ،‌آنغون ، آنگاخ ، آنه ، آمون ... خيلي خوشگل حس ميگيري وقتي ميخواي اينا رو بگي ... انگار دقيقا ميخواي حرف بزني ... دومين باري كه به وضوح حرف زدي همين چند روز پيش بود ( 30 دي 1390 ) ماجرا از اين قرار بود كه من رفته بودم دست و صورتمو بشورم كه برم سر كار ... وقتي اومدم تو اتاق متوجه تو كه بيدار بودي نشدم ... آخه خيلي ساكت بودي ... انگار ميخواستي منو امتحان كني ... وقتي ديدي حواسم بهت نيس بلند گفتي ... آيوووووووووو آيووووووو دو بار پشت هم همينطوري كشيده گفتي ،‌وقتي نگات كردم خنده خجالتي كردي كه عاشقشم... واي نميدوني چه حالي...
4 بهمن 1390