آرشيداآرشيدا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات دختری از زبان مادرش ...

ورود به ماه 10

دخترکم دیدنت لحظه لحظه آرامش رو به زندگیم میاره و قشنگترین خاطرات زندگیم رو میسازه ... درسته که خیلی سخته بزرگ کردنت و نگهداریت و داره سخت ترم میشه ... ولی اصلا زبونم به گله و شکایت ازت نمیره و فقط میتونم رضایتمو ازت به زبون بیارم ... و اینکه چقدر دوستت دارم و چقدر داری زندگیمو زیبا می کنی ... تو خیلی داری خوشگل میشی و روز به روز داری درخشنده تر میشی درست مثل اسمت ... در عین حال داری شیطون و وروجک میشی ... اصلا یه لحظه سر جات بند نمیشی و به محض اینکه یه گوشه می زارمت فورا راه می افتی و چهار دست و پا حرکت میکنی و اینور اونور میری ... و کارای خطرناک می کنی ... چون هنوز خطرو نمی شناسی ... مثلا می ری لبه تخت و یهو میخوای برگردی بشینی که ممکنه ...
28 خرداد 1391

مادر و دختر استراحت 2 هفته ای در رشت

دخترم بعد مدتی یه استراحت کوچولو به دوتاییمون دادم و دو هفته ای رشت موندیم و با فامیلا به اینور و اونور می رفتیم البته در حدیکه به تو خیلی فشار نیاد ... مثلا سعی می کردیم خیلی تو آفتاب نباشیم و شرجی بودن کنار دریا زیاد اذیتت نکنه و تو سایه بشینیم و همش خنکت می کردم که اذیت نشی و دوباره تنت عرق سوز نشه ... یه روز رفتیم دریا ... یه روز رفتیم ماسوله ... خیلی هوا خنک و عالی بود ... یه روز رفتیم رامسر ... ...
28 خرداد 1391

روز مادر و روز زن

دختر خوشگلم این روز روز تو هم هست و خیلی دلم میخواست برات یه کادوی خوشگل بخرم ... ولی فرصت نشد و میزارم واسه یه وقتی که فرصت کنیم و با بابایی بریم واست یه چیزی که نیاز داری رو بخریم ... خیلی خوشحالم که امسال منم به جمع مادرا پیوستم ... و تونستم طعم شیرین مادر شدنو بچشم ... و تموم سعیمو می کنم که واست یه مادر خوب باشم و از داشتنم خوشحال باشی ... و همینجا بهم قول بده که اگه یه روزی نبودم هم بتونی یه دختر و یه زن قوی باشی و با تموم مشکلات به راحتی کنار بیای و منو کنار خودت حس کنی ...... اولین کلمه ای که به زبون آوردی و حس کردم داری میگی مامان ... تو ماه گذشته بود که قلبم از خوشحالی میخواست منفجر شه ... تو خیلی راحت و آروم گفتی (( اماما...
24 ارديبهشت 1391

ورود به ماه 9

دخترم چقدر زود داری بزرگ میشی ... درسته که دوس دارم زودتر بزرگ شی و من از دیدن مراحل دیگه زندگیت هم لذت ببرم , ولی یه حسی هم بهم میگه واسه این دورانت دلم تنگ میشه و نمیخوام اینقدر زود بگذره ... مخصوصا چهار دست و پا راه رفتن خوشگلت که چند روزیه شروع کردی و خیلی خوشگل و با احتیاط راه میری ............. دخترم تو خیلی خوب و خانوم شدی ... وقتی بغلت می کنم حس می کنم تو هم میخوای بغلم کنی و فشارم میدی و میخوای بوسم کنی ولی نمیتونی بنابراین می لیسی صورتمو ... خیلی حس خوبی دارم وقتی می بینم تو هم دوستم داری ........ چکاپ ٩ ماهگیت یه کم با استرس توام بود ... چون تو بدنت کهیر زد و به یه غذا حساسیت دادی و بردیمت دکتر و دکتر بعد از داروهایی که وا...
24 ارديبهشت 1391

ورود به ماه 8 ...

دخترم چند روز پیش وارد ماه ٨ شدی ولی فرصت ندادی برات بنویسم ..... بردمت دکتر و گفت وزن زیاد نکردی و باید بیشتر به غذا خوردنت توجه کنیم ... دکی گفت حالا دیگه چیزای بیشتری میتونی بخوری مثل بستنی - آش - حلیم - عدس پلوی شفته و برنج و خورشتای مختلف در حد اعتدال با ادویه کم ... در مورد بازی هم گفت از این خونه سازی های بزرگ را تا ٣ مکعب را باید رو هم بچینی تو این ماه ... همین روزا میرم برات بخرم ... قد و وزنتو تو قسمت مخصوصش اضافه میکنم ...
24 فروردين 1391

عید امسال 13 روز کامل شمال ...

دخترکم ... امسال اولین سال عیدت بود و واسه همین دوس داشتم همه جا بری و کلی از رسم و رسوم دید و بازدید رو یاد بگیری ... البته میدونم که زوده یاد بگیری ولی ... از این همه روز فقط یه سفر کوچولو به لاهیجان رفتیم و یه سفر کوچولو هم به انزلی لب دریا ... بقیه اش رو همش رفتیم عید دیدنی ... کلی با خاله ها و دایی و عمه ها و عمو و فامیل حال کردی ... کلی باهات بازی می کردن و قلقلکت میدادن و میخندوندنت و تو هم شاد بودی ... من نگران این بودم که بعد اینهمه آدم که دور و برتن تا چند روز دیگه منو تو با هم تنها میشیم باباتم که زیاد نمی بینی شب به شب اگه شانس بیاره و بیدار باشی اونم ... نگرانیم این بود نتونم راحت نگهت دارم و بیتابی کنی ... همینم شد ت...
24 فروردين 1391

اولین مسافرتت به جز شمال ... اصفهان ...

کوچولوی خوشگلم ... این اولین مسافرت ٣ نفریمون بود. فقط منو تو و بابایی مث یه خانواده کامل رفتیم مسافرت و تو یه کم اذیت کردی و نمی زاشتی خوب بگردیم همه جا رو ... و بیشتر دوس داشتی تو هتل لنگر بندازی ... تقصیر خودمونه که بیشتر خونه ای بار آوردیمت دیگه ... ولی اینو بدون که تو یه پدر و مادر گردشی داری و باید خودتو باهاشون تطبیق بدی ... خلاصه تو هتل خیلی راحت بودی و شاد بودی و همش می خندیدی... ما هم سعی کردیم به این موردت توجه کنیم و زیاد اذیتت نکنیم تا به تو هم خوش بگذره و از تفریح خودمون گذشتیم و بیشتر در خدمت شما بودیم ... در ضمن ... با دوستای جدیدت آشنا شدی... دوستایی که ماماناشون از لحظه های اول به وجود اومدنت در جریان ذره ذره بزرگ ...
24 فروردين 1391