آرشيداآرشيدا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

خاطرات دختری از زبان مادرش ...

16 مهر 1392 روز جهانی کودک

یک دقیقه سکوت برای رویاهای شیرین کودکی ، که هرگز باز نخواهند گشت!   تاریخ من کودکیم هست  گذشت ، اما در یادهایمان جاودانه ماند کودکی دنیاییه که مث برق و باد میگذره ... یادم میاد تو دوران کودکیم هر کی ازم میپرسید چه آرزویی داری میگفتم دلم میخواد زودتر بزرگ شم و 20 سالم بشه ... همینطورم شد زودددددد بزرگ شدم ... حالا 33 سالمه و مادر یه دختر خوشگلم ... یعنی یه چیزی فوق آرزوهام ... دختر خوبم کودکی زود میگذره ... به قول مامانم و مادربزرگت چگونگیش مهمه ... اینو همیشه آویزه گوشت کن عزیزم ... اگر بخندی، دنیا با تو می خندد شادی کنی ، مردم به سوی تو جذب میشوند پس شاد باش و شادی ببخش اینم کادو...
16 مهر 1392

تولد 2 سالگی آرشیدا خانوم

عزیز من ،‌ گل من تولدت مبارک قشنگ شدی ، گل شدی ، شدی مثل عروسک تو سقف این اتاقه ، یه عالمه ستاره ، میخوان تولدت رو جشن بگیرن دوباره فشفشه های روشن ‌بادکنکای رنگی ، تو دستامون میرقصن ‌رقص به این قشنگی وقتشه که فوت کنی شمعا رو خاموش کنی ،شادیو مهمون کنی غم رو  فراموش کنی نگاه نکن اینقده تو آینه خودت رو ،‌بیا ببر عزیزم کیک تولدت رو باز میشه هدیه هامون با فاصله تک به تک ، عزیز من ‌گل من ‌تولدت مبارککککککککککک دختر خوشگلم ،‌ تولد دو سالگیتم به خوبی و خوشی البته در تاریخ ٧ شهریور یعنی ١٠ روز قبل از تولدت برگزار شد و امسالم مث پارسال تو خونه مامان شهرزا...
3 مهر 1392

تعطیلات تابستونی بابایی

خوشگل مامانی اوایل ماه رمضون از ٢ مرداد تا ١٩ ام بابایی اینا تعطیلی تابستونی داشتن و چون بابا میخواست پایان نامه اش را دفاع کنه ما از چند روز قبلش رفتیم رشت ... ولی از جاده چالوس ... چون با یه استادش تو رامسر بابایی قرار داشت در خصوص همون دفاعش ... و اینکه تو مسیر رسیدیم به رامسر زیبا و سرسیز ... نارنجها قد گردو شده بودن و خیلی دیدنی بودن ... کلی ازت عکس انداختیم و تو بلوار رامسر با نمای هتل بزرگ و زیبای رامسر که قبلا کاخ شاه بود ... خودمونم خیلی عکس گرفتیم تا اینکه متوجه شدیم که شما پی پی کردین و رفتیم بشوریمت و به مسیرمون ادامه بدیم و نمیدونم کجا و چه جوری دوربین عزیزمون گم شد ... خیلی ناراحتم ... شاید ما سرگرم شستنت شدیم یکی از تو ماش...
21 مرداد 1392

اومدن سامیار جون به تهران

٢٢ تیر سامیار جون با مامان و باباش اومدن تهران و این دومین دیدار شما محسوب میشد .. سامیار ٣ روز از شما بزرگتره و واسه منم خیلی جالبه که با یه هم سن و سالت بازی کنی... از چند روز پیش که متوجه شدم خاله ماهک اینا میخوان بیان بهت می گفتم آرشیدا جون میدونی کی میخواد بیاد خونمون؟ تو منتظر می موندی که اشاره کنم ... اونوقت من گفتم سامیار میخواد بیاد و تو خوشحال شدی ... گفتم سامیارو یادته؟ با سر تایید کردی ... نمیدونم واقعا یادته یا نه ... خیلی واسم عجیبه آخه وقتی سامیارو دیدی فقط ٦ ماهت بود ... به هر حال تو این چند روزی که پیشمون بودن خیلی بهمون خوش گذشت و واقعا شارژ شدیم ... یه روزم رفتیم دریاچه چیتگر و قرار گذاشتیم خاله سوری (آتنا جون) و ...
29 تير 1392

رخدادهای بعد از عید تا آخر خرداد با حضور شما ...

خوشگلکم اول از همه خبر به دنیا اومدن پسر داییت (آرون کوچولو) رو در تاریخ اول خرداد ١٣٩٢بهت تبریک میگم ... این خبر باعث شد که ما هم راهی یک سفر ١ روزه به شمال بشیم ... تا شما بتونی از نزدیک پسر دایتتو ببینی و همینطور ما نی نی کوشولوی نازنازیمونو ... قبل از عید که واسه واکسن ١٨ ماهگیت برده بودمت مرکز بهداشت ... قد و زونت را که چک کردن گفتن وزنت یه کم کمه ١٠ کیلو و ٣٠٠بودی ... منم ازخوردنت گفتم که خیلی اذیت میکنی و خوب غذا نمیخوری و باید کلی پانتومیم بازی کنیم تا تو دو قاشق غذا بخوری ... و خانمه گفت تعداد وعده های غذاییتو بیشتر کنیم تا اگه ٢ قاشق هم میخوری زود به زود بخوری ... خلاصه تو عید هی بهت خوروندیم و بعد از عید...
2 تير 1392

از آموخته های جدیدت

دخترکم روز به روز داری بامزه تر میشی و من از لحظه لحظه با تو بودنم لذت می برم ... حالا خیلی راحت هر کلمه ای را که بهت بگیم بگو .. میگی ... حالا به هر طریق که باشه ... به زبون شیرین خودت ... ممه شیر را هم که به حول و قوه الهی ترک کردی و حالا هر بار که فیلت یاد هندوستان میکنه خودت میگی نی نی ... و با دستت یه ریزه رو نشون میدی... چون من بهت گفتم که ممه شیر مال نی نی این قدیاست و با دست نشونت دادم ... و تو هم دائم میگی که فراموش نکنی ... ای فدای دختر عاقلم بشم ... منو ببخش اگه تو را با اینهمه علاقه ات وادار به ترک کردم ... تو 1 سال و نیمگیت این پروسه انجام شد .. دخترم چون اگه دیرتر میشد وابسته تر میشدی و ترکش برات سخت تر میشد ... امیدوارم ماما...
11 ارديبهشت 1392

نوروز 1392

سال جدید را با یک جمله تاکیدی شروع می کنم ... یادم باشد دیگران را دوست بدارم آنگونه که هستند ، نه آنگونه که دوست دارم باشند. دختر خوشگلم امسال هم مثل معمول سالها تحویل سال رو رفتیم شمال پیش مادربزرگ و خاله ها و بقیه فامیل گذروندیم ... البته به برکت وجود تو تو خونه خودمونم یه سفره هفت سین گذاشتیم و به خاطر تو که خیلی حیوونا رو دوس داری ٣ تا ماهی قرمز در ٣ سایز مختلف خریدم که یادآور منو بابایی و خودت که از همه کوچولوتر بودی باشه و خیلی دوستشون داشتی و بهت که میگفتم چی میگن ماهیها میگفتی آب بده آب بده و لباتو مث ماهیا غنچه میکردی و تکون که میخوردن قلبتو فشار میدادی یعنی دوستشون داری ... و رفتیم پیش به سوی شمال ... خلاصه رفتیم...
9 ارديبهشت 1392